باورم نميشود، روز جمعه است و من بدون هيچ اضطرابي دارم روزم را با رعنا ميگذرانم. از وقتي يادم ميآيد رعنا براي من معني اضطراب را داشت. تا همين ديروز فكر ميكردم اين هم بخشي از مادر بودن است. اما حالا ميفهمم كه اينطور نيست. امروز من با رعنا زندگي كردم بدون اين كه نگران كار باشم. حالا ميفهمم كه اضطرابم ك بهخاطر كارم بوده نه چيز ديگري. دارم باور ميكنم كه بيرون آمدنم از روزنامه همشهري خير مطلق بوده. بايد از همه مسببان اين ماجرا تشكر كنم.
امروز فهميدم كه شدهام تيتر يك!! احساس غريبي بود. اما به هر حال ميگذرد. تا چند روز ديگر باز از تيتر بودن در ميايم و مثل بقيه عادي ميشوم.
رعنا امروز شاهكار بود. ناهار كه خورديم،كمي توي بغلم نشست و خودش را لوس كرد. با هم چايي خورديم و يك دفعه غيب شد. توي اتاق خودش نبود. كابينتهاي آشپزخانه هم آرام بودند. به اتاق خواب رفتم، ديدم روي تخت ما خوابيده و پتو را كشيده رويش. وقتي من را ديد دستش را دراز كرد. يعني: بيا توي بغلم بخواب. دلم غنج رفت. رعناي من بزرگ شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر