۲۶ فروردین ۱۳۸۵

مدت هاست که نوشتن را فراموش کرده ام. رعنا تمام وقت من را مال خود کرده، نه فقط وقت من، که وقت ما را.زندگی من و جلیل تنها یک موضوع دارد: رعنا.
رعنا یعنی آتیش ، زلزله، دختری که از دیوار راست بالا می ره. شیطون پیش رعنا آرام و بی سر و صداست. دیدنی ترین زمان وقتی است که او را به خانه کودک یا پارک می بریم. قبل از این که روی سرسره لیز بخوره و پایین بیاد از هیجان جیغ می کشه و جیغ تا روی زمین ادامه پیدا می کنه و اگر باباش در گذاشتن دوباره او روی سرسره تعلل کند، خودش شروع می کنه به بالا کشیدن از قسمت لیز آن. از استخر توپ هم زودتر از نیم ساعت بیرون نمی یاد و در برابر هر نوع فشاری برای بیرون کشیدنش به شدت مقاومت می کند.
روانشناسش معتقد است که دو دختر باهوشی است. می داند که بعضی کارها را نباید بکند و اگر آنها را انجام بدهد مامانش انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید: نه. به همین خاطر قبل از این که آن کار را انجام بدهد انگشت اشاره اش را رو به مامانش می گیرد و می گوید: نه نه نه نه نه نه . و بعد آن کار را انجام می دهد. یعنی: می دانم که کار اشتباهی است ولی من دوستش دارم.
رعنا یاد گرفته که خودش در تختش بخوابد. وقتی زمان خوابش می رسد، می می نی( یک میمون کوچولو) را بغل می کند و می خوابد.
رعنا یاد گرفته که خودش صبحانه بخورد، لقمه نان و کره و عسل یا شکلات صبحانه را می گیرد، لای آن را باز می کند، محتویاتش را می خورد و بقیه را می اندازد پشت سرش.
رعنا بزرگ شده، زودتر از آن چه که فکرش را می کردم.
دیروز مجبور شدم با خودم ببرمش روزنامه. بگذریم از آتشی که اونجا سوزوند طوری که وقتی زودتر از همیشه اونجا را ترک کردم، هیچ کس اعتراض نکرد.وقتی رسیدیم خانه، دوباره راه افتاد طرف در و گفت: بریم دَ دَ.

هیچ نظری موجود نیست: