۲۷ فروردین ۱۳۸۵

روزی نه چندان دور برایم نوشت:
«با سلام
توفیق یافتم وبلاگ شما را بخوانم و مرور کنم. لحظاتی با رعنای عزیزتان کلمات را خواندم. حس شیرین و آسمانی مادرانه ای که در یکایک کلمات موج می زد، احساسی از احترام و تقدیر نسبت به شما در خواننده ایجاد می کند. وقتی وبلاگ را خواندم ناآگاه و ناخواسته حسی در ذهن و دلم شکل گرفت. با خود گفتم: آیا نویسنده تاکنون با خود اندیشیده که:
وقتی من به عنوان یک مادر کوچک در نظام بیکران و با عظمت هستی آنقدر به این موجود کوچک و شیرین دلبسته ام که حتی از تصورو خیال آسیب دیدنش می لرزم و به وحشت می افتم، آن بزرگ بی نهایت که آفریننده مهر و مادری و دلداری و دلبستگی است، نسبت به این موجود خودش چگونه می نگرد؟
وقتی مادری نسبت به "رعنای خودش" چنین حسی دارد، آن مادر آخرین نسبت به "رویای خودش" چه احساسی دارد؟»
امروز گفتند که خواسته "به سرعت" من را ببیند. می دانستم که خبرهای خوب را "به سرعت" نمی دهند. خبر کوتاه بود. قطعی و کامل.
هنوز هم نمی دانم که خبر خوب بود یا بد. به خانه که آمدم رعنا را به پارک بردم. زیر آسمان خدا راه می رفتم و به خبری فکر می کردم که هنوز نمی دانستم خوب بود یا بد. به رعنا فکر می کردم و این که آینده چه تقدیری برای ما رقم خواهد زد. به سال گذشته فکر می کردم و روزهایی که روی تخت بیمارستان خبرها را ویرایش می کردم.... رعنا را رها کرده بودم و فکر می کردم که....گرمی ای نرم، آرام دستم را پر کرد. انگشتانم از این همه لذت لرزید. داغ شدم. گرمی، از نوک انگشتانش جاری شد ودستهایم را پر کرد و به گردنم کشید و لرزید تا به دلم رسید. لذتی ناب، ناب، ناب. دست کوچکش را لغزاند میان انگشتانم. او کنار من بود، در دلم بود و من در کنار او. مادر هستی با چنان قدرتی دست گرمش را دورم حلقه کرد که لبریز شدم. اشک هایم که فرو غلتید باور کردم که او هنوزبا من است، در کنارم، هست و خواهد بود. خندیدم، از ته دل. در آغوشش گرفتم . و قلبم را به او سپردم.
حالا مطمئنم که خبر خوب بود.

هیچ نظری موجود نیست: