۰۵ اردیبهشت ۱۳۸۵


زندگي با آرامش و خوشبختي پيش مي‌رود. تنها زماني به گذشته بر مي‌گردم كه دوستاني كه تازه از ماجرا باخبر شده‌اند، تماس مي‌گيرند تا ببينند ماجرا چه بوده است. هر بار هم كه دوباره تعريف مي‌كنم، براي خودم خنده‌دار تر مي‌شود اين حكايت.
هيچ وقت بيرون آمدنم از يك روزنامه اين‌قدر به نظر همه عجيب نيامده بود. اما اين نيز بگذرد.
امروز با رعنا و خاله مينا رفتيم پارك هنر، بعد همان‌جا ناهار خورديم و رعنا آنقدر آش و لاش شده بود كه قبل از رسيده به اتومبيل خوابش برد. در پارك روزنامه مي‌خواندم و به اين فكر مي‌كردم كه: خوشبختي يعني چه؟ شايد كمي مفهومش از بودن در بهشت گسترده‌تر باشد. فعلا فقط
مي‌توانم بگويم: خوشحالم.
اين هم رعنا خانم در حال بوس فرستادن

هیچ نظری موجود نیست: