از در كه وارد شدم، رعنا لبهاش را غنچه كرد و برايم بوس فرستاد. دلم ضعف رفت برايش. وقتي بغلش كردم، دلم لرزيد: نكند رعناي من هم بيريشه شود، دختري بيبنيان.
امروز روز تلخي بود، روزي كه بيريشه بودن زناني كه يك سال و نيم سنگ آنها را به سينه زده بودم نمايان شد. روزي كه شرم كردم از اينكه در گذشتهاي نه چندان دور آنها را" بچههايم" خطاب ميكردم. شرم كردم كه نام خودم را كنار آنان گذاشتم و نوشتم : ما سه زن.
امروز روز تلخي بود، روزي كه نان و نمك چند ساله حرام يك بسته اسكناس سبز شد. آنها فراموش كردند كه ساعتها ... بگذريم نميخواهم با گفتن از آنچه نامش دوستي بود، خودم را كوچك كنم.
با تمام اينها خوشحالم. خوشحال از اين كه ديگر آنها را نميبينم. باشد تا گذشت سالها به آنها حرمت واحترام را بياموزد. اما مطمئنم كه ديگر كسي نقايص و ضعفهاي آنها را مثل من ناديده نميگيرد و به زودي اتفاقي كه بايد برايشان رخ ميدهد. خيلي زود. خدا در همين نزديكي است.
امسال وارد پانزدهمين سال كار مطبوعاتيام شدم. وقتي ميايستم و به اين همه سال نگاه ميكنم، ميبينم كه چه زود گذشت و چه متفاوت. در همه اين سالها نه از كسي پول خواستم و نه مدعيحقم شدم. خانوادهام به من آموخته بود كه آنچه حاصل واقعي كار است؛ تجربه است و نه پول. خانوادهام به من آموخته بود كه پول، چرك كف دست است و آنچه ميماند حرمت است و احترام. خانوادهام به من آموخته بود كه حق، الله است نه كاغذ پارههايي كه ماندگاريشان از عمر گل كوتاهتر است. سالهاست كه ميدانم كه آنچه اهميت دارد "بودن" است نه "داشتن" و مدتهاست كه خداوند دستهاي مهربانش را تكيهگاهم كرده و تا امروز- كه ميدانم كه تا ابد ادامه خواهد يافت- به هيچ بندهاي محتاج نشدهام.
نميدانم چرا اينها را مينويسم. فقط دلم گرفت وقتي زني كه سالها هر كجا به من پيشنهاد كار شد، او را همراهم بردم، تنها 25 روز پس از پايان همكاريمان اعلام كرد: من محتاجم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر