۲۱ آبان ۱۳۸۷

وقتی غم، خود خود خوشبختی است

خورشید از لا به لای درخت های هنوز سبز چنار و سرو سر می کشد و ازپنجره آشپزخانه راه را پیدا می کند تا به من برسد. خورشید این روزها بر آن مه دوست داشتنی غلبه کرده و البته لذتی دارد و گرمایی.
صبح یک شنبه است و می دانم که تا شب از خانه بیرون نخواهم آمد. رعنا یک سر شیطنت می کند، تلویزیون روشن است و بلندگوی لپ تاپ آهنگ های رادیو فردا را پخش می کند و من هی جمع می کنم و بر سرجایشان می گذارم ات و آشغال های رعنا را، لباس شویی را روشن می کنم، ظرف های مانده در ظرفشویی را جا به جا می کنم و فنجان های صبحانه در آن ردیف می کنم. رعنا شعر می خواند و کاغذ هایش را قیچی می کند تا کاردستی جدیدی بسازد و باز همه سطح خانه کوچک، پر می شود از ریزه های کاغذ و باز خورشید بر آنها می تابد و من غر می زنم: رعنا باز هم ریختی زمین؟
رعنا میخندد، می گویم: باید خرجش را بدهی تا جمع کنم، می خندد و کمرش را می چرخاند و لبهایش را غنچه می کند و می دود به سویم که دو زانو زده ام روی زمین و دست هایم اماده اند تا در آغوشش کشند
می گوید: مامان، کوکینگ کنیم؟
می گویم: فارسی بگو.
می گوید: بیا آشپزی کنیم.
لبخندم را که می بیند، می دور به سوی آشپزخانه و پاهایش را می گذارد روی کشوهای کابینت و به سرعت برق می نشیند روی کابینت و می گوید: من حاضر
وسایل کیک پختن را حاضر می کنم و او هم زن برقی را در دست می گیرد و من فر را روشن می کنم و او می گوید: مامان، آفتاب داغه ها
دستم را با المنت داغ فر برقی می سوزانم و او جای سوختگی را بوس می کند و با هم کیک را توی فر می گذاریم. او قیچی و کاغذش را بر می دارد و جلوی فر می نشیند تا ببیند چطوری کیک پف می کند و من هم فنجان چای سبزم را می آورم پشت میز غذا خوری ، کنار کامپیوتر، تا دمی بنشینم
اما
جای جلیل خالی است،
هیچ وقت فیلم پل های مدیسون کانتی را فراموش نمی کنم، با کارگزدانی کلینت ایست وود و بازی مریل استریپ
عاشق جزئیا ت ناب این فیلمم، آن جا که وقتی همسر و فرزندان زن وارد خانه می شوند و در را به هم می کوبند، او از جا می پرد و مرد عکاس، تفاوتش در همین است که در را نمی کوید و او از جا نمی پرد، مرد به او فرصت می دهد که موسیقی مورد علاقه اش را بشنود و همین، همین فرصت های کوچک برای این که خودش باشد نه مادر و نه همسر، او را عاشق می کند، و البته نه عاشق مرد که عاشق خودش. که اگر عاشق مرد می شد، نباید که حتی یک لحظه می ماند.
نمی دانم، شاید همین تفاوت های کوچک است که زندگی را می سازد. جلیل که نیست، من پرم از مسئولیت، رعنا، خرید، ماشین، بنزین، و حالا حیاط پر از برگ و قارچ ها ی توی چمن هم به مسئولیت هایم اضافه شده، اما آرامم.
وقتی دور تا دور خانه پر از خرت و پرت است اما من می خواهم با رعنا بازی کنم، کسی نمی گوید: اول جمع کنید، بعد
وقتی خرید می روم و تک تک اجناس توی قفسه ها را نگاه می کنم، کسی آن سو تر منتظر نگاهم نمی کند.
وقتی شب، چشمانم را به زور باز نگاه می دارم وسایت ها و وبلاگ ها را می گردم کسی نمی گوید: یادت هست که، باید صبح زود بیدار شی.

خوشحالم که سرنوشت ÷ این فرصت را برایم فراهم می کند که گاهی همان طور باشم که می خواهم .من خوشبختم و همیشه و همیشه بابت همه چیزهایی که دارم و ندارم خدا را شکر می کنم، از ته ته قلبم. گاهی نداشتن ها عین لطف است و برکت، گاهی دلتنگی مایه خوشبختی است و گاهی غم خود خود خوشبختی

* دو روز طول کشید تا پابلیشش کردم. بس که سرم شلوغ بود.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه مزحک میشوند وقتی مسرور پسمانده های فرهنگ آشتی را لیس می زنند

Unknown گفت...

ندای عزیز، می شود منظورت را واضح تر بگویی، اصلا نفهمیدمش.