۳۰ آبان ۱۳۸۷

حکایت های من و او


زمان: صبح امروز
مکان: روی مبل جلوی تلویزیون در حال تماشای کارتون کایو
رعنا: مامان می شه بغلم کنی
من: آره عزیم چرا که نه؟
رعنا: مامی
من: جونم
رعنا: می شه لفطا امروز مثه همه مامانا زود بیای دنبالم
من: عزیزم، اگر بخوام زود بیام، رئیسم دعوام می کنه
رعنا، با بغض: پس من چکار کنم؟
من: می شه لطفا پیش هیف بمونی تا من کارم تموم شد، بیام دنبالت
رعنا: باشه، قبول می کنم.


زمان: یک ساعت بعد
مکان: مهد کودک رعنا
من و رعنا در حال دویدن به سوی کلاس رعنا
رعنا: مامان، من پیش هیف می مونم غصه نخور
من: الهی من فدات شم
رعنا: ولی زود بیای، باشه؟


تکه پاره های من، هنوز روی سنگفرش های جلوی ساختمان مهد رعنا باقی مانده است.



۵ نظر:

ناشناس گفت...

كله پخ پخوي شما بسيار دلرباست

ناشناس گفت...

رويا، دعا مي‌كنم كه خوب باشي. دعا نمي‌كنم كه قوي باشي ( قوي باقي بموني) چون متاسفانه قوي بودن هميشه خوب نيست. خيلي وقت‌ها بده، گرچ خودت اينو خوب مي‌دوني... به يادت هستم

ناشناس گفت...

منم همیشه دلم میخواست مامان زود از سر کار بیاد دنبالم...

خودمونیما رویا این جوجه خیلی خوردنی شده

ناشناس گفت...

سلام امیدوارم خوب باشید هر از گاهی به وب شما سر می زنم از این که شاد هستید خوشحالم، دختر زیباتون به شدت شبیه خودتون شده
شاد باشید

ناشناس گفت...

سلام
اميدوارم هيف هميشه حواسش به تكه پاره ها باشه ):