۰۵ آذر ۱۳۸۷

حکایت آن تلفنی که پاسخ داده شد

همین حدود بود، شاید کمی زودتر شاید کمی دیرتر، وسایلم را جمع کرده بودم و به تاکسی زنگ زده بودم اما گفتم: بگذار یک بار دیگر تلفن بزنم. و این بار کسی تلفن را جواب داد. آن سوی خط مسئول دفتر آیت الله هاشمی شاهرودی بود. پرسیدم: آیا حاج آقا نامه دختر فاطمه را خوانده اند؟ گفت کدام نامه؟ گفتم همان که در شماره دیروز همشهری چاپ شده؟
گفت: موضوعش چه بود؟ داستان را گفتم. گفت: حتما اقدام می کنیم.
هم او بود که نسخه ای روزنامه همشهری را به حاج آقا نشان داده بود و حاج آقا خواسته بود تا پرونده را ببیند و شبانه پرونده را برایش برده بودند و شبانه آن را خوانده بود و وقتی زمان را کمتر از نامه نگاری های اداری دیده بود با دست خط خودش نوشته بود حکم متوقف شود و به زندان اوین فکس کرده بود.فکس را سربازی دم دمای سحر دیده بود و دوان دوان به میدان اعدام رسانده بود و ازمیان چهار اعدامی آن روز صبح، طناب را از گزدن فاطمه باز کردند و او را به سلولش باز گزداندند.
اما حالا، کسی هست که باز شماره دفتر آقای شیرج را بگیرد؟ کسی هست که داستان رها شدن زهرا زیر دستان قوی یک مرد را برایش بنویسد؟ کسی هست که از مادر لکنت زبان گرفته برایش بنویسد؟ کسی هست که از آرزوهای دو دختر تنها مانده برایش بگوید.
کاش کس پیدا شود و بگوید که زهرا تا آخر عمر برای او سبزی پاک خواهد کرد.
کاش کسی برایش بگوید که فاطمه تا آخر عمر برای او زیارت عاشورا خواهد خواند.
کاش کسی برایش بگوید که دعای خیر مادران تا همیشه همراهش خواهد بود.
کاش کسی برایش بگوید که بهشت و جهنمی که خدا وعده داده همین دنیا است و فاطمه هفت سال است که در آتش دوری از دو دخترش سوخته است، موهای خاکستری اش گواه آن آتشند.
کاش کسی به او بگوید که سیاهی هر امضای او بر برگه استیذان یک حکم اعدام، یعنی سیاه پوش کردن خانواده ای تا ابد.
روزی دیگر، همان دم دمای سحر هیچ کس نتوانست در زندان اوین طنابی برای حلق آویز کردن کبری رحمان پور بیابد. کبری اعدام نشد چون طناب نبود، کاش فردا در زندان اوین طتاب نباشد، کاش کسی بیدار نشود، کاش هیچ ساعتی صبح فردا زنگ نزند. کاش کسی بداند، کاش کسی بگوید. کاش کسی بماند.
آن سال آزاده مختاری ساعت 4 صبح به زندان اوین رفت تا خبر آنچه را که پشت درهای بسته رخ می داد بنویسد و ساعت شش صبح شادترین خبر تمام زندگیم را به من داد. آیا فردا این توان را خواهم داشت که به زهرا زنگ بزنم؟

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۷ نظر:

ناشناس گفت...

متاسفم که فاطمه اعدام شد. شاید هم زهرا اعدام شد.

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Unknown گفت...

آقا یا خانم ناشناس متاسفم که مجبور شدم نوشتهات را پاک کنم. اما، شاید هر کدم از ما روز در این موقعیت قرار بگیریم که فردی را در حال تعرض به عزیزانمان ببینیم. شما آن موقع چکار خواهید کرد؟ مرگ آدم ها چیزی از تلخی واقعیت کم نمی کند.

ناشناس گفت...

دلم گرفت
مادري رفت

ناشناس گفت...

فاطمه رفت وديگرمهم نيست كه چه كسي درچه زماني برايش چه كرد. فاطمه رفت واينبارهيچ كس نتوانست كاري كند.
با دخترش كه پشت درهاي زندان به انتظارسرنوشت مادربود حرف مي زدم كه خبراعدام را دادند ،انگارازهوش رفتم .
15دقيقه بعد ازاعدامش به خوابم آمد.با همان صدايي كه 6 ساعت قبل ازمرگش دخترانش را به من سپرد .فرياد مي زد با صدايي پرازشادي، فرياد مي زد كه آزاد شدم آزاده آزاد شدم ،مي گفت درجاده سمنان است ومن نمي دانستم كه شب قبل به دخترانش وصيت كرده بود اورا درشاهرود به خاك بسپارند.
مي دانم كه فاطمه الان آزاد است آرزويي كه درتمام اين سالها همراهش بود.اوبه آرزويش رسيد
ولي حالا من دلم تنگ است ،تنگ صدايش ،صدايي كه هرشب دعاي خيري براي فردايم داشت ،صدايي كه حتي براي من نيزمادرانه بود.اورفت وآزاد شد ولي گويي اين من هستم كه با مرگ اوقلاب شده ام.
اينبارفاطمه رفت رويا، ومن ديگرخبرخوشي برايت ندارم ، ،اينباراورفت وديگرمهم نيست ، چه كسي درچه زماني برايش چه كرد.

ناشناس گفت...

دلم براي پست جديدت پر پر مي زنت
بنويس ، همه چيز را بنويس
شايد ماكوريت بزرگ تو نوشتن باشد

ناشناس گفت...

سلام خوبی؟ امیدوام که همیشه در راه هدفتان موفق باشید
behrag7045@yahoo.com
behrang7045.blogfa.com
facebook