۲۸ آبان ۱۳۸۱

ديشب جا موندم و نتوانستم چيزي بنو يسم. دو شب است که نمي توانم زودتر از ساعت سه صبح بخوابم.همه چيزبهم ريخته است.خسته ام
کار در يک روزنامه جديد را اغاز کردم اما هيچ شوقي براي کار ندارم.يک بار ديگر داغ روزنامه نوروز تازه شد.
امروز همه چيز تلخ است.مگه نه پرستو؟

هیچ نظری موجود نیست: