۰۱ آذر ۱۳۸۱

هميشه معتقدم ادم نبايد در مورد زندگي ديگران قضاوت کنه اما امروز که اين قصه را شنيدم به شدت تو فکر رفتم.
اقاي الف و خانم ب عاشق هم بودند وبعد از سه سال عاشقي داشتند قرار ازدواج مي گذاشتند که اقاي ج به خانم ب ميگه :حالا که مي خواهي ازدواج کني به من هم فکر کن!
خانم ب هم بعد از يک شب فکر کردن به اقاي الف ميگه :من ميخواهم زندگي جديدي را تجربه کنم و......3 ماه گريه و زاري هاي اقاي الف براي عوض کردن نظر خانم ب به جايي نمي رسدو اقاي الف براي اينکه لج خانم ب را در بياورديک هفته بعد عاشق مي شه و ازدواج مي کنه.اما خانم ب براي راضي کردن اقاي ج دست به هر کاري مي زنه و تا اخر خط پيش مي ره اما اقاي ج که فقط براي خالي نبودن عريضه اين حرف را زده بوده بعد از سيراب شدن از کاسه وصل! مي گه:عزيزم من اصلا براي ازدواج اماده نيستم!(البته کمي خشونت اقاي ج از اين بيشتر بود)
حالا بعد از گذشت دو سال اقاي الف از همسرش جدا شده و قرار است همين روزها به خواستگاري خانم ب بياد.و البته اين دفعه بعله را قبل از خواستگاري گرفته!!

هیچ نظری موجود نیست: